وقتی بچه بودم، بینهایت دوست داشتم زله رو تجربه کنم، دقیقا یکی از آرزوهام بود. هر چقدر هم که دوس داشتم، سرم نمیومد. یه بار یه زله پنج ریشتری اومد، حدود پنج سال پیش تو مشهد، که حدس بزنین من کجا بودم؟ بله، توی قطار، به سمت تهران. حتی اون سری زلههایی که نسبتا مرگبار بود؟ وقتی که اولین زله که شدیدترینشون بود، اومد (و حدود هفت ریشتر بود فک کنم) من و فرزانه داشتیم توی حیاط مدرسه راه میرفتیم و فرزانه داشت یه چیزی از توی گوشیش به من نشون میداد. یهو دیدیم معاون دبیرستانمون دوان دوان داره از ساختمون خارج میشه. و طبعا کاملا وحشتزده شدیم چون نمیخواستیم گوشی رو از دست بدیم، بعد دیدیم که همه دوان دوان دارند بیرون میان و به نظرم اومد که این دیگه واقعا اورریکشنه. در نهایت به نظرمون رسید که احتمالا نباید به خاطر گوشی باشه. دقیقا هیچ چیزی از زله نفهمیده بودیم.*
الان هم که تهران، و مهمتر، دانشگاه تهرانم، دقیقا هر شورشی که میشه، مامان بابام تصورشون اینه که من توی صف اول شورشیام و دارم جیغ میزنم و شعار میدم و یه بلندگو هم دستمه. در حالی که من همیشه در پرتترین موقعیت ممکنم. پارسال یه درگیری نسبتا بزرگی توی پردیس هنرهای زیبا شده بود که خبرش همهجا پخش شده بود. من کل اون مدت توی آزمایشگاه بودم، بعدش در صلح رفتم کلاس عمومیم، در نهایت توی راه خوابگاه شنیدم که توی دانشگاه چنین اتفاقاتی افتاده.
میدونی، فک میکنم باید از نظر اخلاقی توی اعتراضات و اینا شرکت کنم، صرفا واقعا به تبعات محتملش که فک میکنم (یکی از همخوابگاهیام موسیقی جهان میخوند، و میگفت یکی از همکلاسیاش توی همون درگیریا بوده و مجبور شده چشمش رو عمل کنه)، به نظرم واقعا در اون حد نمیتونم هزینه کنم.
* پیش دانشگاهی که بودم، استاد زمینشناسیم هی درباره زلهای که قراره توی تهران بیاد میگفت. ساختمون خوابگاه من احتمالا حداقل پنجاه سال قدمت داره و من طبقه سومم. و یه شش سالی هم قراره همینجا بمونم. کل این قضیه برام استرسآوره واقعا. ینی در کنار اسیدپاشی، بزرگترین ترسمه.
پ.ن: زندگی توی این کشور واقعا فرحبخش نیست؟
رشته من نود درصدش توی آزمایشگاه میگذره. توی آزمایشگاههامون، توی هر دانشکدهای و سر هر درسی، مدام این اسلوب جمله تکرار میشه که توی بقیه آزمایشگاهها توی بقیه کشورها از استفاده میشه، ما چون بودجه نداریم از استفاده میکنیم» و من سال چندمم؟ بله، سال دوم، ینی حتی کارم تخصصی نیست. در شرایطی که رنج قیمت متوسط مواد آزمایشگاهی هفتصد هشتصد هزار تومنه، و توی پروژه ارشد و دکترا و اینا مجبورین کلی از این مادهها بگیرین، گرنتی که برای ارشد با هزار زحمت میتونین از دانشگاه بگیرین، چهارصد و پنجاه هزار تومنه. ینی تقریبا کاملا بیفایده.
من نمیخوام این اعتراضات تموم بشند، نمیخوام هیچکس هم کشته بشه یا زندان بره در عین حال، و نمیخوام که همینطوری بیکار توی اتاقم بمونم.
خیلی وقت پیش، توی وبلاگ جولیک سر یه بحث مشابه یه کامنت عجیبی رو از یه فرد طرفدار حکومت خوندم به این مضمون که ما این حکومت رو درست کردیم و شما رو مجبور نکردیم که اینجا بمونین، میتونین برین» و واسم حقیقتا عجیب بود این که انقدر توش فرو رفته بود که این کشور مال اوناست، و خیلی هم به نظرش داشت بزرگواری میکرد که میذاشت ما بریم. هنوز هم یادش میفتم حیرت میکنم.
از چیزای احمقانه خسته شدم عزیزم. ینی واقعا خسته. نه فقط این چیزای مربوط به حکومت، همه چیزای خیلی احمقانه که حتی نمیتونم درکشون کنم. واقعا تلاش کردم که درک کنم، هیچوقت نتونستم. تو زندگی نسبتا طولانیم، هیچوقت به ذهنم حتی خطور نکرده که کسی رو بابت این که مذهبیه، به سوال بگیرم، مسخره کنم، طرد کنم یا هر چی. نمیفهمم چرا مامانم و خیلیای دیگه اعتقاد دارند که باید شاهنشاهی بشه یا محمدرضا پهلوی بیاد یا هر چی. شخصا نمیفهمم این مرد تا حالا برای ایران چی کار کرده، کلی آدم توی زندانند که شکنجه شدند برای اینجا، کلی آدم کشته شدند. اصلا نمیفهمم چطور ممکنه از جمهوری به سلطنت برگشت. نمیفهمم چرا میگن دوران شاه خیلی همه چی فوقالعاده بود، به نظرم منطقا باید یه مشکلی وجود داشته باشه که چنین انقلابی بشه، نمیفهمم چرا بعضیا میان میگند که مردم باید منطقی اعتراض کنند، وقتی که هر گونه اعتراض منطقیای توی این کشور با شکست مواجه شده.
از خودم حرصم میگیره حتی که اونقدر مطالعه نداشتم، که نمیتونم درست و حسابی بحث کنم و فقط میتونم خودخوری کنم از افرادی که نمیفهمند من و خیلیهای دیگه شبیه به من، اینجا رو دوست داریم، چند وقت پیش داشتم فک میکردم دوست دارم اینجا بمونم، دوست دارم رشتهام رو اینجا توسعه بدم، دوست دارم یه روز هیئت علمی دانشکده کوچکمون بشم و کلی بهش برسم. اینجا مزخرفه، ولی فک کنم همچنان قسمتی از من وجود داره که اینجا رو دوست داشته باشه، دلش بخواد همینجا بمونه. و قطعا حقی داره اینجا.
و نمیفهمم چرا همه دارند به بنزین و اینترنت گیر میدند، قبل از اون اوضاع خیلی گل و بلبل بود؟ و نمیفهمم چرا میگند همه اینا تقصیر مردمه که اعتراض نمیکنند و اینا. دیگه من متاسفم که آینده و سلامتی و زندگیمون رو ندادیم که حقوق اولیه رو داشته باشیم. هی غمگین بشم که توی دانشگاهم، با آمبولانس ریختند و دانشجوها رو برداشتند بردند. هی فک کنم به این که سال بالاییم بسیجیایه که میره توی تظاهرات معترضها رو میزنه. که من روزهای زیادی این فرد رو دیدم و بهش سلام کردم. و بحث به نظرم سر بسیجی بودنش نیست، فاطمه هم بسیجی بود و واقعا اعتقاد داشت (که البته به نظرم واقعا عجیبه، حتی اگه حکومت مقدس هم باشه، وقتی انقدر ناکارآمده، باید عوض بشه) ولی این خیلی عجیبه که یه عده به یه چیزی عمیقا اعتراض داشته باشند و تو بری وسطشون بزنیشون.
پ.ن: من متاسفم که انقدر غر میزنم، ولی نمیتونم هی Overthinking داشته باشم، و همه رو توی خودم نگه دارم.
با دختری که توی اتاق روبهرویی فیزیک هستهای میخونه، توی آشپزخونه حرف میزدم و یه جاش گفت آدم مگه چقدر زندهاس که چیزی رو که دوست نداره بخونه؟» و یه لحظه خوشحال شدم. مثل همون موقع که با زهرا نشستیم یه دل سیر به طب سنتی فحش دادیم. به هر حال خوبه که آدم یه مواقعی بدون این که توقعی رو داشته باشه به یک همرگوریشه بربخوره، و بتونه با خیال راحت، یه طوری که انگار خونهاس و شومینه هست و تلویزیون و لپتاپ هست، با خیال راحت بگه آره، زندگیای که توش اشتیاق و انگیزه نباشه، به هدر رفته»
تابستون 1400 قراره شروع بشه و من خیلی احساس خوبی بهش دارم، حتی با این که یک ماهه دارم با خودم فکر میکنم کی تابستون تموم میشه. همیشه طرفدار ادامه دادنم، ولی مدت زیادیه که دارم ادامه میدم و هی شکستهای کوچک میخورم، و یک شروع دوبارهی اینطوری خوشاینده. این یک ماه خسته بودم و خیلی نخوندم و الان هم هر لحظه دلم خالی میشه از فکر کارهایی که باید انجام بدم، و نیاز دارم که تابستون بشه و صبحها زیست سلولی و ریاضی بخونم. آمار بخونم. به امتحانهام به چشم فرصتی برای یاد گرفتن نگاه کنم و تلاش کنم برای حرف زدن و ارتباط برقرار کردن. پست بیسامانیه حقیقتا :)) ولی من بیسامانم.
درباره این سایت